پنجره از غروب
صداقتِ مرگ را میتپد
خاکسترِ رابطههای لکنتگرفته
بازیچهی حزنِ باد
در بهتِ آسمان
صدای پیرمردِ فاصلهها
تا دوردستِ هر آنچه اشک
از صبرِ اتاق
لبریز
...
من
سهمِ دردهای مقسوم
آخرین تلاطم این دریا
تندیس بیتحرک موجی
که بر آغوش رؤیاهایش
خشکید
No comments:
Post a Comment