به عکسِ نقیضاش فکر میکردم:
«رسول شله»ها وقتی پا به دنیا میگذارند، در گهوارهی فقر، حیات را شروع میکنند. با گرسنگی بزرگ میشوند. اگر هفت جان مثلِ سگ داشتند، زنده میمانند و الا در کودکی، به یکی از هزاران بیماری که در کمین ایشان نشسته مبتلا میشوند و بند را میجوند و میمیرند؛ اما اگر هفت جان مثلِ سگ داشتند، بزرگ میشوند ولی به سختی بزرگ میشوند. در هر قدم ناکامی میبینند. به هر گام به سنگی و مانعی برمیخورند. رنگِ رفاه و آسایش و آرامش را نمی بینند. در ظلماتِ تیرهی بدبختی پا میگیرند و چون هیچگاه سرنوشت لبخندی به آنها نمیزند، در دلشان، کینه جوانه میزند؛ کینه نسبت به اجتماع، کینه نسبت به مردم، کینه نسبت به هر چیز که سالم و سرپاست، کینه نسبت به زن و مرد و پیر و جوان، کینه نسبت به باسواد و بی سواد، نسبت به تاجر، به مالک، به کاسب، به خانهدار، به اداره، به انتظامات، به تشکیلات و خلاصه کینه به هر چیز که نظم و ترتیبی دارد...
رسول پرویزی، شلوارهای وصلهدار، داستان «مرگ رسول شله»
No comments:
Post a Comment